امروز مورخ 28 آذر 1391 روز چهارشنبه من خیلی خیلی اعصابم بهم ریخت.آقای صحرایی معاون مدرسمونه.آدم خوبیه ولی بعضی موقع ها خیلی ازش بدم میاد.بچه های کلاس ما خیر سرشون چهارم دبیرستان هستن.باید یکم فکر کنن بعد تصمیم بگیرن.زنگ آخر بود و بچه ها رو صف کردن بعد آقای صحرایی اومد و گفت برین توی کلاس روبروی دفتر دبیرا. بچه های ما هم مثل این آدمای احمق همه کیفاشونو برداشتنو رفتن و دویدن توی اون کلاس.من از احمقیت بچه های کلاس جونم به لبم رسیده بود و از این ناراحت که همه سرشون کلاه رفت از طرفی ما رو آوردن اونجا که آبروع خودشون حفظ بشه چون دوما مثل ..... لنگ و لقد و مسخره بازی در میارن.کلاس قبلیمون تخته بزرگ بود ، بخاریش بزرگ و عالی بود ، چوب لباسی داشت. حالا توی همین گیر و داد سعید جزایی جای بغل دستیم محسن محبوبیان نشسته بود منم کفرم زده بود بالا میخواستم از دم هم خودمو هم بچه های کلاسو هم آقای صحرایی رو بزنم و فحش بدم.دیدم کار اشنباهیه. با خودم گفتم هم بزنم برم بیرون مدرسه بهتره.چون هم خشمم فروکش میکنه و آرام میشم هم بچه های کلاس لاشیمون رو نمیبینم که مثل احمق ها دویدن و کلاس رو عوض کردن.خدا به ما صبر بده ، نمیدونم چرا همه ی ایناها سال چهارم داره اتفاق میفته ؟ ای کاش فقط این باشه.هزار تا بدبختی دیگه هم داریم.خدا به داد ما برسه. خلاصه من که از هم اول سال حالم از این مدرسه ی گند بهم خورد هی قپه هم میان که مدرسه ی خوبیه.فلان ، توی ناحیه اینه ، اونه ، شایدم خوب باشه ولی ما که خیلی ضد حال خوردیم امسال رو.هرجور شده امسال رو سر میکنیم سال بعد از این احمق خونه میریم بیرون.خیلی جای تنگیه برام.

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: